La jetée by Chris Marker |
ترجمهی گفتار متن لاژُته برای من بیشتر یک
خواست شخصی بود. هر بارِ تماشا دلم خواسته بود این گفتار را به فارسی بازبنویسم و
هربار از سر بیقیدی و تنبلی کاری نکرده بودم. پروندهی کریس مارکرِ نگاتیو
و اصرار دوست عزیزم مجتبا آلسیدان باعث شد تا بالاخره این کار را بکنم. فقط این
توضیحِ کوچک ضروری است که من ــ بدبختانه ــ فرانسه نمیدانم. نسخههای مختلفی از
ترجمهی انگلیسی گفتار متن روی اینترنت وجود داشت که هرکدام هم با دیگری تفاوتهایی
داشت. دستِ آخر تصمیم گرفتم تا مبنا را بر زیرنویسِ انگلیسی نسخهی کرایتریونِ
فیلم بگذارم، و متن پیشِرو را از روی زیرنویس انگلیسی این نسخه ترجمه کردم. عکسهای بیشتری از فیلم را میتوانید اینجا ببینید و خود فیلم را هم اینجا.
این داستان مردی است که با تصویری از کودکیاش نشان شده.
صحنهای خشونتبار که معنایش را تا مدتها بعد درک نمیکرد، در سکوی تماشای بزرگِ باند فرودگاهِ اُرلی رخ داد،... چند سالی پیش از
آغاز جنگ سوم جهانی.
یکشنبهها، پدر و مادرها بچههاشان را میآوردند تا
هواپیماها را تماشا کنند. در این یکشنبه، کودکِ این داستان خورشید سرد را، چشماندازِ
انتهای سکوی تماشا را به یاد میآورد. لحظههایی که به یاد میمانند هیچ تفاوتی با
دیگر لحظات ندارند و تنها با زخمهایی که از آنها بر جا میماند دریادماندنی میشوند.
چهرهای که دیده بود تنها تصویری از دوران صلح بود که از جنگ جان بهدر برده بود.
واقعاً آن زن را دیده بود؟ یا آن شمایل مهرآمیز را برای خودش ساخته بود تا از هجوم
جنون مصون بماند؟ صدای ناگهانی، حالت زن، بدنی که در خود مچاله میشد، فریادهای
جمعیت. بعدها، دانست که مرگ مردی را بهچشم دیده است.
چندی بعد، پاریس ویران شد. خیلیها مُردند. عدهای خود را
پیروز فرض کردند. دیگران به اسارت گرفته شدند. جانبهدربردهها به دهلیزهای
زیرزمینی پناه بردند و آنجا ساکن شدند. روی زمین، پاریس و بیشک بیشتر دنیا، آلودهی
رادیواکتیو و نامسکون بود. پیروزها شدند نگهبانِ امپراتوریِ موشها. زندانیان
موردِ آزمایشهایی قرار گرفتند که ظاهراً برای آزمایشگران اهمیت فراوانی داشتند.
نتیجه ناامیدکننده بود؛ بعضیها مُردند و بعضی هم دیوانه شدند.
یکروز آمدند تا از میان زندانیان موشِ آزمایشگاهی تازهای
پیدا کنند، و مردِ قصهی ما را انتخاب کردند. او ترسیده بود. انتظار داشت با یک
دانشمند دیوانه مواجه شود، یک دکتر فرانکشتاین. درعوض با مرد موقری مواجه شد که با
طمأنینه برایش توضیح داد که نسل بشر در فضا نابود شده و تنها امیدِ نجات در زمان
نهفته است. رخنه کردن در زمان میتواند دسترسی به غذا، دارو و انرژی را امکانپذیر
کند. هدف آزمایشها همین بود؛ فرستادنِ سفیرانی در زمان برای فراخواندنِ گذشته و
آینده، برای نجات زمان حال. اما ذهن بشر مدام به نقطهای که در آن قرار داشت،
بازمیگشت. برای بیدار شدن در زمانی دیگر میبایست دوباره همچون یک بزرگسال متولد
شد. این شوکِ سهمگینی بود. پس از فرستادن بدنهای بیجان یا بیهوش به محدودههای
زمانی دیگر، آزمایشگران حالا بر آدمهایی با تصویرهای ذهنی قدرتمند متمرکز شده
بودند. اگر فکری یا رؤیایی از زمانی دیگر میداشتند، شاید میتوانستند واردِ آن
شوند. پلیسِ کمپ حتی جاسوسیِ خوابها را هم میکرد. این مرد بخاطر دلبستگیاش به
تصویری از گذشتهاش انتخاب شد.
در ابتدا، میبایست زمان حال و تمام تکیهگاههایش زدوده میشد.
از نو آغاز کردند. او جان نداد و دیوانه نشد. زجر کشید. ادامه دادند. در دهمین
روز، تصاویر همچون اعترافات فوران کردند. صبحِ یک روزِ دوران صلح، اتاق خواب دوران
صلح، اتاق خواب واقعی. بچههای واقعی، پرندگان واقعی، گربههای واقعی، سنگ قبرهای
واقعی.
در شانزدهمین روز، روی سکوی تماشای فرودگاه ایستاده بود.
سکو خالی بود. بعضی اوقات، به یک روز خوش برمیخورد، اما این متفاوت بود؛ یک چهرهی
شاد، اما این متفاوت بود؛ ویرانهها. دختری که میتوانست همانی باشد که او به
دنبالش میگشت. روی سکوی تماشا به او برخورد. از درون یک سواری به او لبخند میزد.
تصاویر دیگری از درون موزهای که انگار همان حافظهی او بود، سرازیر میشدند و به
هم میآمیختند، پیکرههایی زیبا اما مخدوش.
دیدار در سیاُمین
روز اتفاق افتاد. اینبار یقین داشت که میشناسدش. درحقیقتْ در این جهانِ بیزمان
که با غنای خود شگفتزدهاش کرده بود، این تنها چیزی بود که به آن یقین داشت.
پیرامونش پر از چیزهای متنوع بود ــ بلور، پلاستیک، لباسهای مخملی. به خودش که
آمد، زن ناپدید شده بود.
آزمایشگران کنترلشان را شدیدتر کردند و دوباره او را مورد
آزمایش قرار دادند. زمان باز گسترده شد. لحظهها بازگشتند. اینبار نزدیکش بود و
با او حرف میزد. زن، انگار که انتظارش را داشته، او را پذیرا شده بود. آنها نه
خاطرهای داشتند و نه قصدی برای آینده. زمان، بهآسایش، پیرامونشان شکل میبست. تنها
راهنمایشان طعم لحظهها بود و علامتهای نقشبسته روی دیوارها. چندی بعد، آنها در
باغی ایستادهاند. به یاد میآورد که باغهایی وجود داشتهاند. زن از او دربارهی
گردنآویزش میپرسد، گردنآویزی که در آغاز جنگی که قرار بود روزی دربگیرد به
گردنش انداخته بود. از خودش توضیحی سرهم میکند. مقابل تنهی درختی که تاریخهایی
بر آن حک شده میایستند. زن نامی بیگانه را به زبان میآورد که او نمیفهمد. انگار
در خواب، مرد به آنسوی تنهی درخت اشاره میکند و صدای خودش را میشنود که میگوید:
«اونجا، جاییئه که من ازش میام،» و از پا افتاده، به زمان حال عقب مینشیند.
سپس موج دیگری از زمان دوباره او را بالا میکشد؛ احتمالن
درنتیجهی تزریقی تازه از سوی آزمایشگران. زن حالا، لمیده در پرتو آفتاب به خواب
رفته است. مرد فکر میکند در زمانی که بر او گذشته تا به دنیای زن بازگردد، او
مرده است. زن بیدار میشود و دوباره میتواند با او حرف بزند. حقیقت شگفتتر از آن
است که باورکردنی باشد. او فقط ضروریات را میگوید: سرزمینی دوردست، سفری طولانی.
زن گوش میکند و مسخرهاش نمیکند. ... همچنان همان روز است؟ دیگر نمیداند. بارها
مثل اینبار قدم زدهاند، و اعتمادی ناگفتنی میانشان تنیده شده. نه خاطرهای و نه
قصد آیندهای، تا آن لحظه که ناگهان سدی را دربرابرشان احساس میکند.
نخستین دور از تجربهها چنین به پایان رسید. و این آغاز دور
تازهای بود که در آن، او در زمانهای مختلف با زن دیدار میکرد. چندباری او را
مقابل علامتهایی که روی دیوار کشیده بودند ملاقات میکند. زن بیتکلف او را میپذیرد؛
او را روح خود میخوانَد. یکروز به نظر میرسد که زن ترسیده است، روز دیگر باز به
مرد متمایل است. او هیچگاه بهیقین نمیداند که خود به دنبال زن میگردد یا برای
این کار فرستاده شده، که آیا تمامیِ اینها برساختهی خودش هستند یا این قفط یک
خیال ساده است.
در حدود پنجاهمین روز، در موزهای پر از حیواناتِ همیشه جوان
دیدار کردند. حالا نشانهگیریشان پیشرفت کرده بود، میتوانستند او را به یک لحظهی
مشخص از زمان پرتاب کنند و او میتوانست بهسادگی آنجا بماند یا در اطرافش پرسه
بزند. به نظر میرسد زن هم با این وضعیت کنار آمده، رفتار این مسافر را همچون
پدیدهای طبیعی پذیرفته؛ آمدن و رفتنش، بودنش، صحبت کردنش، خندیدنش با او، سکوتش،
گوش سپردنش، و بعد... ناپدید شدنش.
یکبار دیگر در آزمایشگاه بود و احساس میکرد چیزی عوض شده.
رئیس کمپ آنجا بود. از زمزمههای اطرافش دستگیرش شد که پس از تجربههای موفقِ سفر
به گذشته، حالا قصد دارند او را به آینده بفرستند. از هیجانْ یک لحظه فراموشش شد که دیدارِ موزه آخرین
دیدارشان بوده.
آینده بیشتر از گذشته محافظت میشد. پس از تلاشهای فراوان
و طاقتفرسا، او بالاخره موجهایی از جهانی که در راه است دریافت کرد. پا به سیارهای
زیرـوُـروشده، با پاریسی بازساخته گذاشت... هزاران خیابانِ ناشناس. دیگران منتظر او بودند.
این برخوردی کوتاه بود. آنها پسماندهای از زمانی دیگر را آشکارا پس میزدند. اما
او درسش را از بَر بود: بشریت تا آن زمان که زنده است، نمیتواند گذشتهاش، دلیل
زنده بودنش را انکار کند. این سفسطه در پنهانْ تقدیری پذیرفته بود. آنها به او
ذخیرهای از نیرو دادند که برای دوباره به کار انداختن تلاش بشر کافی بود. و بعد،
درهای آینده دوباره بسته شد.
کمی پس از بازگشتش، او را به بخش دیگری از کمپ منتقل کردند.
میدانست که زندانبانان به او رحم نمیکنند. او ابزاری در دست آنها بود. تصویر
کودکیاش یک طعمه بود. مطابق انتظاراتشان زندگی کرده و نقش خود را بازی کرده بود.
حالا فقط منتظر بود تا نابودش کنند. فرورفته در این برزخ، ناگهان پیامی از آیندگان
به او رسید. آنها هم میتوانستند در زمان سفر کنند، اما خیلی سادهتر. آنجا بودند،
آمادهی پذیرفتنِ او مثل یکی از خودشان. اما او درخواست دیگری داشت. به جای آیندهی
صلحآمیزِ آنها، میخواست به جهان کودکیاش برگردد؛ شاید آن زن آنجا منتظرش باشد.
یکبار دیگر، در این یکشنبهی گرمِ پیش از جنگ، روی سکوی
تماشا در فرودگاهِ اُرلی ایستاده بود. به این فکر میکرد که خودِ کودکیهایش هم
حالا همینجاست و دارد هواپیماها را نگاه میکند. اما اول به دنبال چهرهی زن در
انتهای سکو گشت. به سوی او دوید. و وقتی مردی از کمپ را که تعقیبش میکرد شناخت،
فهمید که گریزی از زمان نیست، و لحظهای که مقدر شده بود تا در کودکی ببیند و تا
همیشه از آن رنج بکشد، لحظهی مرگ خودش بود.
این متن پیش از این در فصلنامهی نگاتیو (شمارهی
۲و۳، بهار ۱۳۹۲) به چاپ رسیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر