جنایت اگر نجات شود
تمام تنم اجابت توست
یکی شدن تنی که دوتاست
نجات من و جنایتِ توست.
یدالله رؤیایی
Black Swan
by
Darren Arnofsky
یکی شدن تنی که دوتاست؛ این یکی شدن و کمال در
لحظهی خلقِکامل دست میدهد، در اجرای نهاییِ «دریاچهی قو» و اجرای توأمان نقش
قوی سپید و قوی سیاه در پیشگاه تماشاگران. میتوان قوی سیاه را
اینطور دید، اثری دربارهی «آفرینش» اثر هنری، و اضطرابها و تنشهای «خلق». از
این منظر که نگاه کنیم، میتوان فیلم را در امتداد آثاری چون Allthat jazz یا شب افتتاح
قرار داد. باب فاسی هم در شاهکار خود تلاشهای یک کروئوگرافر را برای
طراحی واپسین اثر و مبارزه با بیماری سختش، تصویر میکند. در این هر دو اثر، تحقق
اجرای نهایی نسبت مستقیمی با رستگاری دارد. کمالگرایی هنرمند، و ترس او از نایل
نیامدن به این کمال، مسیر شکلدهی و کامل کردن اثرش را برای او تبدیل به راهی
دشوار و جانکاه میکند، چنانکه در این راه عملاً دست به خودویرانگری میزند و
آنچنان پیش میرود که جانش را در راه اثرش میگذارد و اثر در حال خلق تبدیل به
واپسین اثر او نیز میشود. هنرمند در این واپسین اثر که جان در راهش گذاشته بهدنبال
رستگاری است و رستگاری برای او همان کمال است، اینکه در ارائهی نهایی کمال را با
تمام وجود لمس کند.
در آثاری اینچنین، پایانبندی فیلم را معمولاً
همان ارائهی نهایی شکل میدهد و بدنهی اصلی فیلم روایتِ رنج هنرمند در مسیر خلق
اثر است. قوی سیاه پایانبندی باشکوه و درخشانی دارد، اما اشکال
اصلی و بزرگ فیلم در روایتِ مسیر خلق اثر (یعنی زمان عمدهی فیلم) است. مسیری که
در بدنه فیلم تا رسیدن به ارائه نهایی طی میشود را میتوان در قالب دو موقعیت
«اضطراب» و «برانگیزندگی» صورتبندی کرد.
[تصویر ۱] |
آرنوفسکی
برای بیان مسیر خلق، موقعیت اضطراب را برگزیده. خودویرانگری هنرمند و تلاش او برای
خلق، پیوندی ناگسستنی با موقعیت اضطراب دارد. فیلم دوم او مرثیه...
یکسر توصیفگر موقعیت اضطراب است برای آدمهایی که گویی هیچگاه نمیتوانند آرامش
جنینیشان را بازیابند [تصویر ۱] و در این راه دست به خودویرانگری میزنند. در آن
فیلم اضطراب از سادهترین چیزها ساخته میشود، از نمایش برگهی دستور رژیم غذایی،
زیپ لباس تنگی که بسته نمیشود، یا دوربین نزدیک به چهرهی بازیگرها در حال حرکت
(که بهشیوه خاصی طراحی شده و دوربین بهشکلی مشابه استیدیکم به بدن بازیگر متصل
میشود) [تصویر ۲]. فیلمساز با فرم پیشرویی که –بهخصوص در تدوین- برای نمایش این جزئیات ساده انتخاب میکند (و
هنوز هم بعد از ده سال کهنه و عادی نشده) و همراهی موسیقی کلینت منسل به
خلق موقعیت اضطراب میرسد. این جزئیات ساده که چنین اضطرابآفرین شدهاند، به یاد
تماشاگر میمانند. با مرور مرثیه... در ذهن از این دست لحظات را
زیاد بیاد میآوریم (از همه آشناتر همان نقشمایهی معروف گشاد شدن مردمک چشم و
نماهای تندگذری که نشانهی مصرف دارو هستند...). قوی سیاه فاقد چنین
لحظاتی است. لحظاتی که اضطرابی منحصربهفرد بیافرینند تا پس از تماشای چندباره هم
کهنه و عادی نشده و در یاد تماشاگر بمانند. موقعیتهای اضطراب فیلم هیچکدام تازه
نیستند و بدتر اینکه مدام تماشاگر را بیاد بیشمار نمونههای مشابه میاندازند.
[تصویر ۲] |
پیشتر دربارهی شیوهی خاص آرنوفسکی در تصویر
کردن نمای نزدیک چهرهی شخصیتها در حال حرکت صحبت شد. یکی از مضطربترین و مهمترین
فصلهای مرثیه... با همین تکنیک ساخته شده. جایی که ماریون (جنیفر
کانلی) را پس از خودفروشی در راهروها و آسانسور آن مجتمع مسکونی میبینیم [تصویر
۳]. از این روش بهشکلی بسیار تعدیلشدهتر با دوربین سیالی که از پشت سر و روبهرو
چهرهی نینا را در حال حرکت قاب میگیرد، در قوی سیاه هم استفاده
شده، اما این تکنیک در فیلم بیشتر کارکردی خنثی دارد به دلیل اینکه این نماها
(بالا رفتن نینا از راهپلهی مترو و ادامهی مسیرش به سمت محل کار و...) بیشتر
کارکرد انتقالی دارند و به کار وصل کردن سکانسها به یکدیگر میآیند.
[تصویر ۳] |
دیگر موقعیت اضطرابآفرین فیلم رابطهی نینا
است با مادرش که بناست بُعدی روانشناختی هم به فیلم بدهد. اما شخصیت مادر چنان تکبعدی
و سادهانگار پرداخت شده (و نقاشیهایی که میکشد چنان اغراقآمیزند) که بجای آنکه
واقعاً ابعاد روانشناختی پیدا کند، بیشتر فریاد میزند به لایههای روانی من و
رابطهام با دخترم توجه کنید! بعد روانشناختی فیلم از تجربههای پنجاه سال پیش آلفرد
هیچکاک (مانند مارنی) هم عقبتر میایستد! اما به مرثیه...
نگاه کنیم و رابطهی پسر و مادرش، حسرتهایی که هر دو را به هم وصل میکند،
خودویرانگری مشترکشان و در نهایت موقعیت اضطرابی که هردو در آن سهیماند.
پرسش نهایی در این باب میتواند این باشد:
بناست اضطراب خلق کنیم به هر قیمتی؟ و اگر چنین کردیم در تماشای دوباره و چندباره
از این موقعیتهای اضطراب چه باقی میماند؟
آنچه نینا کم دارد «برانگیزندگی» است.
این برانگیزندگیِ سویهی تاریک (قوی سیاه)، همان نیروی «آفرینش» است. نقطهی اوجِ رسیدن
نینا به این نیرو و توان تا پیش از سکانس پایانی، شبی است که لیلی به خانه او میآید. این فصل هم
یادآور صحنههایی از فیلمهای دیگر است و هیچ فراروی نسبت به نمونههای مشابه از
خود نشان نمیدهد. کلوپ شبانه که پای ثابت بسیاری فیلمهاست (مقایسه کنید با سکانسهای
مشابه در فیلمهای مایکل مان که با پرداخت بصری و شکل نورپردازی متفاوتترشان
خود را از بیشمار نمونههای مشابه متمایز میکنند)، تغییر چهرهی لیلی در
رابطهاش با نینا وکیلمدافع شیطان و چشمانت را بگشا
را بهیاد میآورد (و باز برخلاف آن دو بیشتر به سویهای صرفاً اروتیک و فاقد وجه
استتیک میل میکند). این موقعیت را میتوان با رابطهی میرتل و نانسی
در شب افتتاح مقایسه کرد، بویژه در سکانسی که نانسی تجسم
عینی پیدا میکند و اتفاقاً در آنجا نیز نانسی از توان برانگیختن آدمها
حرف میزند. او تجسم کاملی از ترسها و ناتوانیهای میرتل است. اما در نقطه
مقابل لیلی عملاً فاقد شخصیتپردازی است.
نمیتوان از انگیختگی و آفرینش حرف زد، اما
خلاقیت و نو بودن را در ساخت اثر وارد نکرد. میتوان دوباره به All
that jazz رجوع کرد. آن فیلم
مجموع چیزهایی است که در قوی سیاه غایبند. رابطه منحصربهفرد جو
گیدین با تکتک آدمهای زندگیاش، تجسم بهیادماندنی «مرگ» و رابطهاش با جو
گیدین، ارائه تصویرهایی تازه و متفاوت از اجراهای موزیکال و... در قوی
سیاه چیزی تازگی ندارد، احساس میکنیم همهچیز را قبلاً و در فیلمی دیگر
دیدهایم، از خلاقیت و نوبودگیِ پی و مرثیه... در
اینجا خبری نیست.
[تصویر ۴] |
قوی سیاه حتی در سکانس زیبای پایانی (با سیلان حیرتانگیر
دوربین ۱۶ میلیمتریِ متیو لیباتک) آنقدر برایم برانگیزنده نیست که تبدیل به
تصورِ سینماییِ من از «دریاچهی قو»ِ چایکوفسکی شود. «دریاچهی قو» همچنان
برای من یادآور میبل (جینا رولندز) در زن مدهوش کاساوتیس
است که میخواست در حیاطپشتی خانه سادهاش همراه بچهها «دریاچهی قو» را بازی
کند [تصویر ۴]. شاید تفاوتِ میبل و نینا تفاوت کاساوتیس و آرنوفسکی
است، تفاوتِ راه مستقل ماندن؛ تفاوتِ راهی که آرنوفسکی میرود با راهی که کاساوتیس
رفت.
این متن پیش از این در شمارهی یکُم ماهنامهی تجربه [اردیبهشت ۹۰] به چاپ
رسیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر