Another YearbyMike Leigh |
اما آنچه آنان بر دوش میکشند زمین نیست؛
بلکه واقعیات روزمرهای است که سنگینی خود را
دارد:
«درماندگی او، درماندگی گلادیاتوری است پس از
نبرد و حرفهاش،
سفیدکاری
کنج اتاق یک اداره.»*
سالی دیگر، مثل سال قبل، مثل سال بعد ...
فولکس قورباغهای همچنان جلو در پارک شده. زندگیها همچنان ادامه دارند، کسی دوست
تازهای پیدا میکند، کسی به پایان عمر خود میرسد، اما اینها هیچکدام تغییری
بزرگ در این روال، در سالی که از پی سال پیش میآید، ایجاد نمیکند؛ همان آدمها،
همان زندگیها، همان روزگار. بعضی در این چرخه خوشبختند و بعضی دیگر نه، آنها که
خوشبختند نیازی به تغییر نمیبینند و همانند آن باغ فصلها را از پی هم میگذرانند،
و آنها که خوشبخت نیستند هم گویی توان تغییر شرایط را ندارند پس بهناچار به این
چرخه و آمدن سالی از پی سالی دیگر تن میدهند. مایک لی کاری با نقاط بهاصطلاح
«عطف» ندارد. چطور میتوان برای فیلمی مثل «سالی دیگر» بهسیاق سید فیلد
نقطهی عطف اول و دوم درنظر گرفت؟ او کش آمدن لحظههای بیرونِ «عطف» را تصویر میکند.
بعد از تماشای چندباره هم باز منتظری زنِ بیخوابِ میانسال حین معاینهی دکتر و نفسهای عمیق بغضش بشکند؛ لحظاتی که شاید در تدوین
هر فیلم دیگری بهراحتی حذف میشدند و نمای آغاز معاینهی دکتر بهسرعت به نمای
بعدی برش میخورد. اما مایک لی این موقیعت را تبدیل به لحظاتی حیرتانگیز و بهیادماندنی
میکند: خانم دکتر سیاهپوست که با برخاستن او و آغاز معاینهی زن، متوجه بارداریاش
هم میشویم، با شکمی برآمده که بخشی از قاب را در بر گرفته، مشغول معاینهی زنِ
سفیدپوستِ میانسالی است که هیچگاه نخواهیم فهمید چرا بغضی در گلو دارد.
نوشتن از «سالی دیگر» فرصتی شد برای مرورِ
دوباره و یکجای آثار پیشینِ مایک لی. این مرور ذهنیت اولیهام را نسبت به
فیلم دچار تغییر جدی کرد. در نگاه اول «سالی دیگر» برایم فیلم خوبی از یک استاد
بود که چیز تازهای به کارنامهی او اضافه نمیکرد، اما پس از تماشای متوالی آثار
قبلی میشد نگاهی تازه به اثر کرد. دستاورد مایک لی در این فیلم حذفِ کاملِ
نقطه یا نقاطِ «اوج» است. پیشتر گفته شد که او کاری با نقاط عطف – در تعریف
کلاسیک – ندارد، اما در آثار پیشین او میتوان لحظههایی را بهعنوان نقاط اوج
داستان متمایز کرد. تکگویی بهیادماندنیِ موریس در «رازها و دروغها»، سکتهی
پسر در «همه یا هیچ»، بازگشتِ جانی با آن وضعیت نزد سوفی و لوسی
در «عریان» و... «سالی دیگر» عملاً فاقد نقطهی اوج است. شخصیتها در وضعیتی ایستا
قرار گرفتهاند و زمان بر آنها – همانطور که بر باغ – میگذرد؛ بهارند، پاییز میشوند،
به زمستان میرسند، اما اوجی مشخص و متمایز ندارند. تقسیم زمان فیلم به چهارفصل
سال جدا از بعد معناییاش که در پیوند با نام فیلم گذشت و تسلسل عمر را بهذهن
متبادر میکند، تمهید روایی هوشمندانهای برای گریز از رسیدن به نقطهی اوج نیز
هست. پایان هر فصل و آغاز فصل تازه داستانی را که در صورت امتداد نیاز به پیشرفت و
اوجگیری داشت دوباره بهنقطهی صفر باز میگرداند و همهچیز را از نو آغاز میکند.
روزهای پس از تماشای فیلم «جدایی نادر از
سیمین» در بحث با چندنفر از دوستان صحبت از مایک لی و مقایسهی اصغر
فرهادی با او هم به میان آمد. حرف از توان هردو در به تصویر کشیدن روزمرّگی، و
ساختن لحظاتی ناب در دل این روزمرگیها بود، همچنین از آدمهای سادهای که شخصیتهای
فیلمهایشان میشوند. فارغ از هرگونه ارزشگذاری و داوری میان این دو فیلمساز،
برای من تمایزی کلیدی میان اصغر فرهادی و مایک لی وجود دارد و
اتفاقاً نقطهی اوج این تمایز در واپسین ساختههای درخشانِ هردوست. فرهادی
تمایل به بحرانی کردن وضعیت دارد و فروپاشی آدمهایش در این وضعیت بحرانی رخ میدهد.
مایک لی برعکسْ از بحران میگریزد. فروپاشی آدمهای او در شرایط «عدم بحران»
رخ میدهد. آنها در حالی که در شرایطی بهظاهر پایدار به سر میبرند ناگهان فرو میریزند
(برای نمونه: گریهی کِن در شبی که همراه تام و جری [تام و
جری؛ کنایهآمیز است، نه؟!] مشغول مرور خاطرات روزگار جوانیاند) اما زمان میگذرد
و زندگی – باید گفت بیرحمانه یا خوشبختانه؟ -
ادامه پیدا میکند. آدمهای مایک لی در طول یک فیلم چندینبار فرو
میریزند و باز ادامه میدهند. آنچه با بینندهی آثارِ او تا مدتها پس از تماشای
فیلم میماند، یک روزمرگی و ثباتِ ناپایدار است.
شخصیتهای گذرا و تأثیرگذار آثار مختلف او –
مشتریهای عکاسی موریس در «رازها و دروغها»، دربان و دخترکِ
کافهچی در «عریان» - در «سالی دیگر» همه در قالب زن میانسالی جمع شدهاند که
قصه با او آغاز میشود، زنی که خوابش نمیبرد و تنها چیزی که برایش اهمیت دارد این
است که دکتر دارویی به او بدهد تا بتواند بخوابد. او یکسال است که نمیتواند خوب
بخوابد. فکر میکردم فیلم قصهی او باشد، اما نبود، قصهی او حتماً سالی پیش از
این گذشته بود. اما بغض فروخوردهی زنی ناشناس که نمیتواند بخوابد بعد از پایان
فیلم رهایت نمیکند. زن فکر میکند فقط یک تغییر بزرگ میتواند شرایط را عوض کند. مری
هم به دنبال تغییر است، فکر میکند با خرید یک سواری میتواند در زندگیاش تغییر
ایجاد کند. کِن هم تغییر میخواهد، او میخواهد اوضاع مثل روزهای جوانیاش
باشد، آدمها مثل آنروزها رفتار کنند. و هیچکدام هم تلاشِ بزرگی برای تغییر نمیکنند،
زندگی همان است که هست؛ بیخوابیِ زن میانسال و بغض فروخوردهاش چکیدهی همهچیز
است.
همه نشستهاند دور میز، دوربین مکثی بر چهرهی
هرکدام میکند و میگذرد. نمیدانی به ذهنها چه میگذرد؛ نمیدانی در «عریان» بر
دخترکِ کافهچی چه گذشت که ناگهان خواست جانی را از خانه بیرون کند،
چه گذشت که خواست او را نوازش کند و نکرد، نمیدانی در «همه یا هیچ» چرا فیل
ناگهان بیسیم و موبایل را خاموش کرد و راهیِ بیرونشهر شد، نمیدانی به ذهنِ رانیِ
زنمرده چه میگذرد. «رازها و دروغها؛ همه بهدرد تنها ماندهایم...». انگار
نشسته باشی و تصنیفِ تنهاییها بخواند:
لحظههای عمرِ بیسامان، میرود سنگین...
*.
کافکا بهروایت بنیامین / کوروش بیتسرکیس / نشر ماهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر