خشـت و آینـه
ساختهی
ابراهیم گلستان
|
اگر این قرآن را بر کوه نازل میکردیم، از خوف خدا آن را
ترسیده و شکافخورده میدیدی. و این مثالهایی است که برای مردم میآوریم، شاید
به فکر فرو روند.
قرآن، آیهی ۲۱مِ سورهی «الحَشْر»
بهراستی تو را میگویم، پیش از آنکه خروس بانگ زند، سهبار
مرا انکار خواهی کرد.
یوحنا، ۳۸:۱۳
کودکی
سپرده میشود در ابتدا، بازپس گرفته میشود در انتها. آنچه هست این سیر است از
سپرده شدن تا باز پس گرفته شدن، آنچه هست دیده شدن است در نگاه این کودک، عریان
شدن است در نگاه این کودک و ماندن به عریانی، از پسِ رفتنِ کودک. عریان شدن و
ماندن در تاریکی که با تمام تیرگیاش هست، که صید و صیاد از هم نمیشناسد؛
نور با کودک میآید و هم با اوست که میرود. و قصه قصهی واکنشِ عریانشدههاست به
این عریانی، به این نور، که هرکدام در عریانیشان چقدر از این نور میگیرند و چقدر
با آن میمانند. از پسِ رفتنِ نور چه میکنند؟
اثری
هنری که آزمون زمان را تاب میآورد قاعدتاً برای هرنسل از تماشاگرانش حرفهایی
برای گفتن دارد، و آنچه هر نسل از این آثار میگیرد، میتواند معنایی اضافه کند به
اثر، اثر میتواند حامل خاطرهای جمعی از نسلی شود و آن را بهسلامت به نسلهای
بعدی تحویل دهد. اما اینْ کارِ اثر تنها نیست، اینجا عرصهی مواجهههایی است که میتوانند
با اثر پیوند بخورند. و دیرینترین و همچنان پابرجاترین شکل این پیوند، نوشتن است،
«نقد» است. این چنین است که آثار بزرگ خلق شدهاند و هرچه زمان پشتِ سر گذاشتهاند
خود باعث خلقکردنهای دیگر شدهاند. اما زمینه و زمانهی ما گویا چندان همداستانِ
این گفتهها نیست؛ امروز سالهای بسیار میگذرد از زمانی که «خشت و آینه» را اجماع
عمومی اهل نقد اثری مهم در سینمای ایران شناخت، اما چقدر از این اهمیت بهراستی
گفته شد و توضیح داده شد؟ چقدر جدی بر این فیلم و در اهمیتش نوشته شد؟ ۱
پس
بدبختانه، این اثر که میتوانسته معنای نسلها را با خود حمل کند و به امروز
بیاورد دستِ خالی آمده، عریان آمده. گرچه شاید، این عریانی بهنوعی بکریِ اثر را
حفظ کرده، و گویی فیلم از روزگاری دیگر به امروز پرتاب شده، حالا ایستاده برابرِ
ما، تماشاگرانِ امروز، تماشاگران این نسل، که همهی اتفاقات سهمگین این فاصله را
پسِ پشتِ خود داریم. خشت آن روزِ سازنده، آینهی امروز است.
این
مُغاک واقعشده در میان روزگار ساخت فیلم و امروز، به خانهی نیمساز ابتدای فیلم
میماند، با همان چند مقیمِ تکافتاده. میتوان طنینِ صدای پیرزن را باز شنید: «برادر
کسی نیومد. کسی نیست که بیاد. دیوار کشیدن. هی دیوار کشیدن، هرجا، همه، هی دیوار
کشیدن» و حالا دوباره کودکی آمده و مانده بر دستان ما، دوباره شهر هست و
تاریکیاش، دوباره عریانی ماست برابر این نورِ تازه.
سینمای
ایران غیابِ شهر است. سینمای ما از شهر خاطره ندارد. هم از این روست که شهرِ «خشت
و آینه» پرتاب میشود به امروز، میشود شهرِ امروز. تاکسیِ آنروز انگار تاکسیِ امروز
باشد که به دلِ تاریکی میرود. این خیلی
فرق نمیکند که امروز تابلو اعلانها هستند و آن روز نئونها، این خیلی فرق نمیکند
که کافیشاپ امروز با کافهی آن روز تفاوت کرده چیزهاییش، مهم یاوهگویانند که
همچنان پشت میزها نشستهاند و از حقیقتهای افقی و عمودی میگویند. ملال در کار
است، ملال. ملال هم همان است که بود. در تأخیر واژههای افسر نگهبان، خستهتر از
آن که اینهمه ماجرای پیرامونش را حل کند. ماجراهای بقیه حکایتهای ملالاند برای
او.
ایست
فوارهها در دل شب، دل شهر؛ و این بانگ اول است بر تنهایی زن، در شهر که با همهی
سیاهیاش هست. و این آغاز یک سیر هم هست، سیر واگذاری یک بار از روی دوش مرد – که
از آن تن میزند – به روی دوش زن که پذیرا است بر آن. میانهی این سیر یک باهمبودن
است در پرتو روشنایی که کودک برای یک رابطه میآورد. باهمبودن، عریانی، اما
عریانی! که مُغاکها آشکار میکند و پرده از فاصلههای افتاده در میانْ برمیدارد.
کودک در عین امکان بخشیدن به تنها باهمبودنِ حقیقیِ این دو، حفرهی عمیقِ حائل در
میانشان را نیز آشکار میکند. و نخستین آشکارگی در پای فوارههاست که از پسِ
انکار مرد و بُهت زن، فوارهها از باریدن میایستند.
بانگ/
انکار دومینْ تنها رها کردنِ زن در خانه است. اما در این انکارها که تنها گذاشتنِ
زن است، همزمان تنهاییِ یکتای زن هم هست. هر انکار در دل خود فراخوانی یک فردیت هم
هست، با هر انکار نقابی از صورت زن میافتد و فردیتی پنهانمانده برای او آشکارتر
میشود: «و دختری که گونههایش را / با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه / اکنون
زنی تنهاست / اکنون زنی تنهاست.»۲ زن آن شب عریان نمیشود،
فردای آن شب و در درازای بیانتهای آن راهرو است که بهراستی و بهتمام عریان میشود.
تشییع
یعنی رفتن یکی و ماندن دیگری. وقتی کاروان تشییع جنازه از میان مرد و زن عبور میکند
و آندو را به دو سوی دیوارهای کوچه میراند، یکی میماند و یکی میرود. ماندن
یعنی بودن، یعنی شدن. و رفتن یعنی تابِ اکنون را نیاوردن، گذشته شدن. مرد همپای
زن تا پرورشگاه میرود، اما او در حقیقت جا مانده، گذشته شده، همانجا، در کوچه،
از پسِ عبورِ جنازه.
و
بانگ آخر آنجا است که مرد آشکارا زن را بهتنهایی رها میکند و میرود. اما این
بار، زن هم دیگر آن زن برگشتنی بهسوی او نیست. زن اینجا آمده است از پی کودک، از
پی روشنای خود. اما «نجاتدهنده در گور خفته است».۳ حالا
بهجای آن دو چشمی که آندو را نگریسته بود، بسیار چشمها او را مینگرند، عریان
میکنند، تنها میکنند. و زن ایستاده تنها، در دالانِ بیپایان، «در ابتدای درک
هستی آلودهی زمین...»۴
مهرِ
۱۳۹۰
ــــــــــــــــ
۱. مجید اسلامی اولین – و تا سالها
بعد، تنها - کسی بود که پس از سه دهه متنی بر این فیلم نوشت که بهراستی میشد نام
نقد بر آن نهاد: «خشت و آینه: تصویر هنرمند در جوانی»/ فیلم/ شمارهی
۲۳۵/ خرداد ۷۸ و بازچاپ آن در کتاب «مفاهیم نقد فیلم»/ مجید اسلامی/
نشر نی. تحلیلِ نئوفرمالیستی او از «خشت و آینه» پس از دوازده سال همچنان
خواندنی است.
دیگر
نقد جدی بر فیلم را سعید عقیقی در دومین شماره از دور جدید «نافه» [تیرماه ۱۳۸۹]
با عنوان «داد بزن! تا بزرگ نشدی ترسو بشی داد بزن!» نوشت که بهصورت تز نویسی
و با رویکردی متفاوت از متن اسلامی نوشته شده بود.
جز
این دو متن نگارنده تحلیل جدی دیگری را بر «خشت و آینه» به یاد نمیآورد.
۲. سطرهایی از شعر «آن روزها»ی فروغ
فرخزاد
۳و۴. سطرهایی از شعر «ایمان
بیاوریم به آغاز فصل سرد»ِ فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر