۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

شهرزادی دیگر

فریدون ضحاک را می‌افکَنَد؛ شهرناز و اَرنَواز می‌نگرند.
شاهنامه‌ی شاه‌تهماسبی.
تبریز [آغاز حدودِ ۹۰۴ هـ/ ۱۵۲۵ م].
نقاش: سلطان محمد


زنانِ افسانه‌گوی داستان بنیادین هزارافسان – گرچه در تحلیل اساطیر از جایگاهی فراتر آمده‌اند  – اما در شناسه‌ی کنونیِ خود، همچنین آینه‌ی افسانه‌سرایانی هستند که هزارافسان آفریده‌ی آنهاست؛ چنان که توان گفت هزارافسان سرودی است که داستانگویان در ستایش هنر خود ساخته‌اند. داستان‌های هزارویک شب – هریک به‌تنهایی – اهمیتی را ندارند که با درآمدن از دهانِ زنی زیر تیغ و مِهر‌وَرزی‌شده، به دست می‌آورند. این‌که آفرینندگی و سخن در کالبد زن دیده می‌شود، با اسطوره‌های آغازین می‌خواند و این‌که داستانگویان همواره نگران تیغِ بالای سر خود بوده‌اند، در داستانگوییِ دو زن پیداست؛ و این‌که برای یکی بگویند تا دیگری بشنود، ترفندی کهن است آنجا که سخن رودَرروی نتوان گفت! در داستان بنیادین هزارافسان، شهرزاد را – از خِرَد – با عروسانِ کشته‌ی پیشین کار نیست، و اگر با کشنده‌ی آنان می‌خوابد، برای پیشگیری است از روان شدن خونهای بیشتر. به یاری دین‌آزاد، شهرزاد بر بخت یک‌شبه‌ی زندگانی خود هزار شب می‌افزاید با سخن ِ شنیدنی گفتن؛ و خود و همه‌ی عروس‌های شبهای سپس را از مرگ می‌رهاند. پالایش روانی شاه خونریز – با گذر از جهان افسانه‌های او – خِرَدش را بیدار و شمشیرش را در خواب می‌کند. برافتادن آیین مرگ، خودْ جشن زندگی است.

هزارافسان کجاست؟ / بهرام بیضایی / انتشارات روشنگران و مطالعات زنان


این پاره‌ی آورده از «هزارافسان کجاست؟» را پیشنهادی بگیرید برای خواندن تمام کتاب، که – همچون قصه‌های هزارافسان – پر است از فکر نو و سخن رهایی‌بخش. رهایی‌بخشی سخن بیضایی در همین امیدی است که برمی‌انگیزد با نشان دادن و گشودنِ این‌همه راه نو در اسطوره‌ها و در قصه‌ها که تا امروز ما رسیده‌اند. کتاب بیضایی می‌خواهد خواننده‌اش را شهرزاد کند؛ همین که هر خواننده یکی از راه‌های گشوده‌ی بیضایی را بگیرد و برود تا خودش قصه‌گوی راه تازه باشد [یادتان  هست  آن  دیوار  را  که  رویش نوشته  بود: این  خـــط  را  بگیر  و  بیا ــــــــــــــــــــــ ] یعنی امیدی نو، یعنی شهرزادی دیگر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر