فریدون ضحاک را میافکَنَد؛
شهرناز و اَرنَواز مینگرند.
شاهنامهی شاهتهماسبی.
تبریز [آغاز حدودِ ۹۰۴ هـ/ ۱۵۲۵ م].
نقاش: سلطان محمد
|
زنانِ افسانهگوی داستان بنیادین هزارافسان – گرچه در
تحلیل اساطیر از جایگاهی فراتر آمدهاند
– اما در شناسهی کنونیِ خود، همچنین آینهی
افسانهسرایانی هستند که هزارافسان آفریدهی آنهاست؛ چنان که توان گفت هزارافسان
سرودی است که داستانگویان در ستایش هنر خود ساختهاند. داستانهای هزارویک شب – هریک
بهتنهایی – اهمیتی را ندارند که با درآمدن از دهانِ زنی زیر تیغ و مِهروَرزیشده،
به دست میآورند. اینکه آفرینندگی و سخن در کالبد زن دیده میشود، با اسطورههای
آغازین میخواند و اینکه داستانگویان همواره نگران تیغِ بالای سر خود بودهاند،
در داستانگوییِ دو زن پیداست؛ و اینکه برای یکی بگویند تا دیگری بشنود، ترفندی
کهن است آنجا که سخن رودَرروی نتوان گفت! در داستان بنیادین هزارافسان، شهرزاد
را – از خِرَد – با عروسانِ کشتهی پیشین کار نیست، و اگر با کشندهی آنان میخوابد،
برای پیشگیری است از روان شدن خونهای بیشتر. به یاری دینآزاد، شهرزاد بر بخت یکشبهی زندگانی خود هزار شب میافزاید با سخن ِ شنیدنی گفتن؛ و خود و همهی عروسهای
شبهای سپس را از مرگ میرهاند. پالایش روانی شاه خونریز – با گذر از جهان افسانههای
او – خِرَدش را بیدار و شمشیرش را در خواب میکند. برافتادن آیین مرگ، خودْ جشن زندگی است.
هزارافسان کجاست؟ / بهرام بیضایی / انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
این پارهی آورده از
«هزارافسان کجاست؟» را پیشنهادی بگیرید برای خواندن تمام کتاب، که – همچون قصههای
هزارافسان – پر است از فکر نو و سخن رهاییبخش. رهاییبخشی سخن بیضایی در همین
امیدی است که برمیانگیزد با نشان دادن و گشودنِ اینهمه راه نو در اسطورهها و در
قصهها که تا امروز ما رسیدهاند. کتاب بیضایی میخواهد خوانندهاش را شهرزاد
کند؛ همین که هر خواننده یکی از راههای گشودهی بیضایی را بگیرد و برود تا خودش
قصهگوی راه تازه باشد [یادتان هست آن دیوار را که رویش نوشته بود: این خـــط را بگیر و بیا ــــــــــــــــــــــ ] یعنی امیدی نو، یعنی شهرزادی دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر