۱۳۹۲ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

می‌گوید به خود عابر...


عسل بدیعی، خسته و نفس‌بریده، نشسته است روی یکی از پله‌های کوچه‌ی پلکانِ بودن و نبودن، با همان کت و دامن و همان شکل رفتار و لحن گفتاری که برای من حسِ نزدیک دارد و غریبه است با زن‌های فیلم‌های ایرانیِ بیشتر سال‌های قبل و بعدش. هرجا کوچه‌ی پله‌کان می‌بینم ــ فرقی نمی‌کند کجا ــ آخرین بارش یکی از آن پله‌کان‌های یوسف‌آباد به ولیعصر بود، فکر می‌کنم به آن زن خسته‌ی کت و دامن پوشیده که نفس کم آورده بود و صدای عسل بدیعی می‌پیچد توی پله‌کان خالی. آنهمه نقش‌های جورواجور را بازی می‌کنند که یکی‌اش اینطوری بماند گوشه‌ی یادِ آدم؛ اگر شد و ماند که دیگر مهم نیست قبل و بعدش چکار کرده‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر