عسل
بدیعی، خسته و نفسبریده، نشسته است روی یکی از پلههای کوچهی پلکانِ بودن و نبودن، با همان کت و دامن و همان شکل رفتار و لحن گفتاری که برای من
حسِ نزدیک دارد و غریبه است با زنهای فیلمهای ایرانیِ بیشتر سالهای قبل و بعدش. هرجا کوچهی پلهکان میبینم ــ فرقی نمیکند
کجا ــ آخرین بارش یکی از آن پلهکانهای یوسفآباد به ولیعصر بود، فکر میکنم به
آن زن خستهی کت و دامن پوشیده که نفس کم آورده بود و صدای عسل بدیعی میپیچد توی
پلهکان خالی. آنهمه نقشهای جورواجور را بازی میکنند که یکیاش اینطوری بماند گوشهی
یادِ آدم؛ اگر شد و ماند که دیگر مهم نیست قبل و بعدش چکار کردهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر