۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

در ایستگاه مترو

کریس مارکر
ترجمه‌ی امیر خضرایی‌منش




کریس مارکر در آوریل ۲۰۱۱ نمایشگاه عکسی با عنوان مسافران برپا کرد. در این نمایشگاه بیش از دویست عکسی که او در فاصله‌ی سال‌های ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۰ از مسافران متروی پاریس گرفته بود به نمایش گذاشته شد. این نخستین مجموعه‌ی رنگی مارکر بود. در این مجموعه بسیاری از اعمال و حرکات خصوصی که هرروزه در حوزه‌ی عمومی اتفاق می‌افتد ثبت شده؛ مادرانی با بچه‌های در آغوش، زوج‌هایی در نجوای صمیمی با همدیگر، زنانی که به بیرون پنجره یا فضای تهیِ پیشِ‌رو خیره شده و در افکار خود فرو رفته‌اند. در چندین عکس واگن‌های متعدد قطار را می‌بینیم که پُرند از مردمِ منفرد اما مشابه هم. این مجموعه شیوه‌های گوناگونی را که مردم به واسطه‌ی آنها دیوارها و مرزهایی نامرئی برای خود می‌سازند تا با زندگی مدرنِ شهری کنار بیایند، خیلی خوب به تصویر می‌کشد. مارکر در عکس‌هایی که گرفته تغییراتی اِعمال کرده؛ به دلخواه در آنها دست برده و رنگشان را در رایانه تغییر داده و حتا تصاویری را از بیرون به این عکس‌ها اضافه کرده.
متن حاضر از کتاب ویژه‌ی همین نمایشگاه که دربردارنده‌ی عکس‌ها و یادداشت‌های مارکر درباره‌ی این عکس‌هاست، ‌انتخاب شده.





پَرهیبِ این چهره‌ها در جمعیت / گلبرگ‌ها روی شاخه‌ی خیسِ سیاه...  این شعر کوتاه و بیادماندنیِ ازرا پاوند ایده‌ی اولیه‌ی من برای سرنوشته‌ی نمایشگاه عکس دیگری با عنوان خیره شدن به پشتِ‌ سر بود. بعدها از گذاشتن سرنوشته صرف‌نظر کردم. انگار این آسان‌ترین کار است که پشت یک شاعر بزرگ پنهان شوی و از او مثل یک جلیقه‌ی ضدگلوله‌ استفاده کنی. توجه کنید که من ایده‌ی سرکوب‌شده‌ام را با هیچکس در میان نگذاشته بودم. و بعد نخستین نقدها از راه رسیدند و نوشته‌ی برایان دیلون در آرت ریویو چنین آغاز می‌شد: «پَرهیبِ این چهره‌ها در جمعیت / گلبرگ‌ها روی شاخه‌ی خیسِ سیاه» و پس از آن به شرح همانندیِ  میان حال‌وهوای این سطرها و عکس‌های من می‌پرداخت. مبهوت مانده بودم. پس حقیقت داشت، چیزی به اسم شعر واقعاً وجود داشت که طبیعتِ راه‌هایش متفاوت بود‌ از راه‌های جهان، که پنهان‌مانده را پیشِ چشم آشکار می‌کرد و مسکوت مانده را به گوش می‌رساند. همیشه باور داشتم که در مقالات کوتاهم، بخش ناگفته معنای بیشتری از پرحرفی‌ها دارد، و حالا اثباتی قاطع برای گمانم داشتم. این‌بار از نقل‌ قول کردنِ شعر پاوند پا پس نکشیدم، و گمان می‌کنم با این تجربه‌ی اخیر در متروی پاریس، [این نقل قول] حتا بهتر هم جواب می‌دهد. گلبرگ‌ها قطعاً همین چهره‌هایی هستند که من مثل یک پاپاراتزیِ خیرخواه ثبتشان کرده‌ام. ربودن، بله، اما با یک شگرد معکوس‌، اینجا ربودن معنای بازپس‌دادن می‌دهد. روزنامه‌های زرد عاشق اینند که مردم (بخصوص ستاره‌ها) را، اگر پیش بیاید با نمودی آزارنده یا تمسخرآمیز غافلگیر کنند؛ شرایطی که معمولاً فارغ از قصد واقعی آدم‌ها برایشان پیش می‌آید. بچه که بودم یکبار رئیس‌جمهور فرانسه، پوانکاره، زیر آفتاب داغ از مزار کشتگان جنگ جهانی اول بازدید می‌کرد؛ در نور شدیدی که روی صورتش افتاده بود، برای کسری از ثانیه، دهانش طوری تکان خورد که انگار نیشش به خنده باز شده. عکسی این لحظه را ثبت کرد، و تا پایان کارش، جناح راست او را بعنوان «مردی که در قبرستان‌ها می‌خندد» نکوهش می‌کرد. شاید این خاطره‌ی کودکی کمکم کرد تا کنجکاوی گستاخانه‌ای نسبت به تصاویر داشته باشم. بنابراین هدف من در جمع‌آوری این «گلبرگ‌»ها دقیقاً ــ با کمی تعجب ــ نقطه‌ی مقابل مجلات زرد است. من سعی می‌کنم به مردم بهترین لحظه‌شان را اهدا کنم؛ لحظه‌هایی اغلب نامحسوس در جریان زمان (گاهی یک/پنجاهمِ ثانیه) که آنها را روراست‌تر با وجود درونی‌شان مواجه می‌کند. تجربه‌ام را با دوربین یک ساعتِ ‌مچی آغاز کردم، و عنوان کار هم از همینجا می‌آمد: «ساعت چنده؟» پس از آن از تمهیدات مختلفی استفاده کردم اما عنوان را همچنان حفظ کردم، هم بخاطر خوشامد خودم و هم به این خاطر که لحظه‌های ربوده شده از چهره‌ی یک زن حرف‌هایی درباره‌ی خودِ زمان نیز دارد... اما این قصه‌ای دیگر است و، اوه بله، به‌کل فراموشم شده بود... شعر پاوند: این شعر در پاریس نوشته شده و نامش هست در ایستگاه مترو.
 

این متن پیش از این در فصلنامه‌ی نگاتیو (شماره‌ی ۲و۳، بهار ۱۳۹۲) به چاپ رسیده است.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر