نمایش بزرگ از پیشْ
آغاز شده است، از همان لحظهی سبز شدن چراغ راهنمایی و حرکتِ آهستهی آدمها در
خیابانهای شلوغِ شهر بزرگ. لابد بهتر است آدم این فیلم ــ مارگارت ــ را
روی پردهی سینما ببیند، چون اساساً فیلمِ ابعادِ بزرگ است؛ نمایشی بزرگ (از
شهروندان) بر صحنهی شهری بزرگ (نیویورک)، میباید تصویر خود را در قابی عریض و بر
پردهای بزرگ بیابد. چهارراهها، پیادهروها، کلاسهای درس و تالارهای تئاتر و
اُپرا؛ مارگارت یک درام حوزهی عمومی است. لیزا و شهر در اینجا رابطهی
دوسویهی جزء و کل دارند، از یکسو لیزا ــ مانند بسیاری آدمهای دیگر ــ جزء کوچکی
از بزرگمقیاسِ شهر است و از سوی دیگر شهر برای ما همراه با لیزاست که گشوده میشود
و نمیتوان آنرا فارغ از بحران او متصور شد.
این فیلم، علیرغم جهان مدرنش، و گذشته از ارجاعهایش به
آثار کلاسیکِ دراماتیک، پیوندی وثیق با درامِ جهان یونانی دارد؛ گویا در جهانِ مارگارت
هم آدمها همچون یونانیان باستان پیوندی بسیار نزدیک با درام دارند و آن را جزئی
جداییناپذیر از جهان خود میدانند. آنها حتی از جهان یونانی هم پیشتر رفتهاند و
خود درگیر درامی شدهاند که شاید در وهلهی نخست بنا بود فقط به تماشایش بنشینند. و
این از همان آغاز و بر سر آن چهارراه اتفاق میافتد؛ از همان لحظهای که بر بالین
زن جمع میشوند، از نظّاره به فاعل بدل میشوند. لیزا ــ توأمان ــ بازیگر و
تماشاگر اصلی این درام است. او که از پس مواجهه با این مرگ نیاز داشته تا بعنوان
تماشاگر به تزکیه برسد، بعنوان بازیگر درگیر محاکات میشود
و نمیتواند خودش را از این وضعیت برهاند. تمام شهر و زندگی برای او صحنهی بازی
شده و انگار دربرابر هیچ موقعیتی نمیتواند بازی نکند، او بازیگر اصلیِ این درام
است و تکتک آدمهای زندگی و شهرش ــ به تعبیر امیلی در فصلی از فیلم ــ بازیگران
فرعی؛ پس اینها همه طرحاندازیهای دراماند و لیزا باید به بازی ادامه دهد، اما
مسئله اینجاست که گویی این انتخابی تماماً از روی اختیار نیست. لیزا قادر نیست
خودش را بعنوان بازیگر از درام بیرون بکشد و مثل تماشاگر به تماشایش بنشیند. سیرِ
فیلم، حرکت از محاکات به تزکیه است، با این تفاوت که اگر نزد ارسطو محاکات برای
بازیگر است و تزکیه برای تماشاگر، در مارگارت تماشاگر و بازیگر یکی است؛ پس
آدمهای بازی باید از محاکاتِ خود به تزکیه در محاکاتِ خود برسند، چنانکه در شعر
زیبای بهار و خزان سرودهی جرارد
مانلی هاپکینز ــ که نام فیلم از آنجا برخاسته است ــ مارگارت از مویه بر
برگریزان، به مویه بر مارگارت، یعنی خودش
میرسد. و این تزکیه، با روی دادن در مکان سنتیاش، جایگاه تماشاگران، باز رابطهی
جزء و کل را برقرار میسازد و تزکیهی شخصی را به حوزهی عمومی، به سرتاسر شهر
بزرگ پیوند میزند؛ لیزا هم برای خودش میگرید و هم بر شهر مویه میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر