جایی
در اواخر راتاتویی (محصول ۲۰۰۷ استودیوهای انیمیشنسازی پیکسار)، درهای
آشپزخانه باز میشوند و ناگهان با لشگری از موشها مواجه میشوی که همگی باهم
مشغول آشپزیاند. گروهی میوهها را رنده میکنند، چندتایشان دارند قابلمه را هم میزنند،
تعدادی دیگر مشغول تزئین غذای توی ظرفها هستند، گروهی دیگر هم البته مأمور بهداشت
را طنابپیچ به انبار میبرند و... خلاصه سر همه حسابی شلوغ است. این فصل پرتابم
میکند به سالهایی دورتر و اولین فیلمهایی که با قالب دیویدی تماشا کردم: شرکت
لولوها (۲۰۰۱) و در جستجوی نمو (۲۰۰۳).
از
بختیاری من بود که این اولینبار برایم با نسخههای اصل میسّر شد. قاب و جلدهای
بسیار زیبای هردو کارتون دعوت به دیدن میکردند (که این خود پرتابم میکرد به سالهایی
باز هم دورتر، به روزگار ویاچاس و آن قابهای سحرانگیز کارتونهای والت دیزنی).
هردو دیویدی ملحقات بسیاری در خود داشتند که شامل پشتصحنههایی طولانی از
فرآیند ساخت کارتونها در کمپانی پیکسار هم میشد. آنچه در این پشتصحنهها از
کمپانی پیکسار میدیدی ــ از فضای کار، طرز لباس پوشیدن آدمها، و شکل روابطشان باهم
ــ خیلی بیشتر از آنکه شبیه به محیطهای کاریای باشد که تا به حال دیدهای، به
جهان کارتونهای ساخت پیکسار نزدیک بود؛ انگار داشتی کارتون دیگری از پیکسار را میدیدی،
با این تفاوت که آدمهای اینیکی کارتونی نبودند: فضاهای رنگووارنگ، مجموعهٔ
کارمندان که در اوقات فراغت همه باهم مشغول موشکبازی میشدند، کارمندانی با لباسهای
جورواجورِ غیررسمی، و فضاهایی با رنگآمیزی عجیب و طراحی سوررئال که افراد برای
اینکه در تنهایی فکر کنند به آنها پناه میبردند. پیکسار خودش بزرگترین شرکت
لولوها است، پر از شخصیتهایی مثل جی. پی. سالیوان و مایک وازوسکی. اما
قلب تپندهٔ این مجموعهٔ بزرگ، کسی که نامش با نام پیکسار گره خورده، کسی نیست جز
یک مرد تپل عینکی که پیرهنهای گشادِ گلمگلی میپوشد: جان لاسهتِر.
لاسهتر
(مثل تیم برتون و برَد بیرد، که سالها بعد راتاتویی را کارگردانی
کرد) از نسل کسانی بود که پس از درگذشت
والت دیزنی بزرگ در دورههای انیمیشنسازیِ دیزنی زیر نظر همکاران و شاگردان
مستقیم خودِ دیزنی (آن نُه پیرمرد معروف) آموزش دیدند و وارد این کمپانی شدند، اما
تحوّلخواهیشان منجر به رانده شدنشان از جایی شد که از کودکی آرزوی بودن در آنرا
داشتند. کمپانی جرج لوکاس و جنگ ستارگانِ او پناهگاه لاسهتر و
دوستانش شد. شوخی معرکهٔ پیکساریها در داستان اسباببازی ۲ (۱۹۹۹) با
لحظهٔ مواجههٔ لوک اسکایواکر و لرد دارتویدر در امپراطوری ضربه میزند
تنها بازی با یک سکانس مشهور سینمایی نبود، بلکه ادای دینی درخور و زیبا به جهانی
بود که در بزنگاهی دشوار مأمن آنها شده بود. لاسهتر در سالهای بعد از همکاری با
لوکاس، پیکسار را با همراهی استیو جابز تأسیس کرد و این سرآغازِ تحققِ بلندپروازیهایی
بود که او و دوستانش در دوران دیزنی در سر داشتند. انیمیشن رایانهایِ کوتاهِ ۲
دقیقه و ۱۲ ثانیهایِ لاکسوی کوچک در سال ۱۹۸۶ ساخته شد (آن چراغ
مطالعه همچنان در نشان پیکسار حیّ و حاضر است). لاسهتر، اینبار با مجموعهٔ
پیکسار، دوباره به خانوادهٔ دیزنی ملحق شد و در سال تاریخسازِ ۹۵ با ساختن داستان
اسباببازی اولین کارتون بلند رایانهای را به جهان انیمیشن و سینما معرفی
کرد.
برگردیم
به نقطهٔ شروع: رِمی، موش آشپز راتاتویی، انگار همتای کارتونی لاسهتر
است؛ آن لشکر موشهای مشغول آشپزی درنهایت همه به قلب تپندهای متّصلند که همان
رِمی است. اوست که آنها را اینجا گردهم آورده و این هارمونی را ساخته. رمی هم در
آغاز از میان موشها برخاست و سودای رسیدن به گوستو، آشپز افسانهای (همان والت
دیزنی کبیر؟) را داشت. به آشپزخانهٔ او در پاریس راه یافت، از آنجا رانده شد، و
حالا در نقطهٔ اوج کارتون دوباره به آشپزخانه برگشته و در قامت یک سرآشپز ماهر
مشغول خلق راتاتویی است تا یک لحظهٔ تمامعیار پروستی، یک مادلِنِسک را برای ایگو،
منتقد عبوس، رقم بزند. آشپزی هنر حفظ تعادل میان عطر و طعمهای گوناگون
است، و از همین جهت بهترین استعاره برای کار پیکسار. پیکساریها بسیاری اوقات به
سمت نهایتها میل میکنند. جهان آنها گاه جدّاً ترسناک، گاه عمیقاً افسرده، و گاه
شدیداً تیرهوتار است. لاسهتر هم در جایی بهصراحت گفته بود که پیکسار کارتونهایش
را برای بزرگسالان میسازد. اما پیکسار همواره به تعادل، به وحدتِ جهان کودکی بازمیگردد،
و این رسالت خود را فراموش نمیکند که کارش سر ذوق آوردن و تذکر دوبارهٔ جهان
کودکی به بینندگان ــ بخصوص بزرگسال ــ است، خواه با خنداندن بچهها در پایان شرکت
لولوها، خواه با پرتاب کردن ایگو، منتقد عبوس، به آن جهان زیباماندهٔ
متعلق به گذشته (جهان کودکی، و تمام آن شادیِ دیگر از دست شده، از بشقاب راتاتویی
سر برمیآورند و ایگو را از اتاق کارِ همچون تابوتش بیرون میکشند). از این بعد
ایگو خود را به یک جمع کوچک سرّی متعلق میداند. و تمامی آثار پیکسار درنهایت دربارهٔ
احساس تعلّقند: تعلق اسباببازیها به بچهها، تعلق لولوها به جهان بچهها، تعلق
نیمو به جمع ماهیهای اقیانوس، تعلق مایک و سالیوان به دانشگاه لولوها، و بعد، به
دوستی دونفرهشان و...
اگر در بحران جهانی اقتصاد در
سالهای اخیر، و در فیلمی چون در آسمان (جیسن رِیتمن، ۲۰۰۹) شاهد
فروپاشی این تعلّقیم، شاهد بیکار شدن پیاپی آدمها از کارهایی که سالها مشغول
انجامشان بودهاند، شاهد بیخانمانِ مدامـدرـآسمانی که احساس تعلقی به خانهاش
ندارد و وقتی هم که دست آخر پا به خانهٔ دوستدارش میگذارد با یک حقیقتِ تلخ، و
ویرانگرِ رؤیا، مواجه میشود، در عوض در جهان پیکسار، در بالا
(۲۰۰۹)، علیرغم جاری بودن یک تلخی دامنگیر (آن پرلود ابتدایی را به یاد بیاورید)،
پیرمرد خانهٔ در آستانهٔ تخریبش را با هزاران بادکنک از جا میکند و با خود به
آسمان میبرد تا یکی از باشکوهترین لحظات سینمای این سالها را بر پردهٔ سینما رقم
بزند و به یادمان بیاورد که سینمای دوران ما تا چه حد وامدار پیکساریهاست.
این متن قبلاً در هشتمین شمارهٔ فیلمخانه به چاپ رسیده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر