۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

بی‌آنکه صدای شکستن چتری شنیده شود

تهرانِ سه‌شنبهٔ خیسِ بیژن نجدی[1]

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل / کجا دانند حال ما سبک بالان ساحل‌ها؟ این بیت را هر بار می‌خوانم احساس عجیبی پیدا می‌کنم که کهنه نمی‌شود. ابتدا موقعیتی که در مصرع اول برایت می‌سازد و پرتابت می‌کند در دل هراس و اضطراب، پرتابت می‌کند به دل شب هولی که به نزدیکت هیچ یاری‌گری نیست. و بعد، مصرع دوم که از یک آرامشِ دورِ بی‌خبر می‌گوید، بی‌خبر و دور از بیم تو. جالب اینکه می‌شود مثل یک سطر خواندش، مثل یک سطر از همین امروز. هیچ لغت یا ترکیب نامأنوسی در آن نیست، همه‌شان را امروز هم بکار می‌بریم. و وقتیکه به شهر فکر کنی، وقتی ساکن شهر باشی، گرداب حائل می‌تواند هر کوچه و خیابان شهر باشد و سبکبالان ساحل‌ها شاید پشت هرکدام از پنجره‌های روشن دو طرف کوچه باشند. اما این نه از بیم شب می‌کاهد و نه از فاصلهٔ ساحل. دوگانهٔ دور از همِ بیت حافظ در شهر همنشین یکدیگرند، اما فاصلهٔ میانشان همانقدر پرنشدنی است. شهر، همانقدر که به وقت حال خوب می‌تواند آشنا و پذیرنده باشد و پس پشت هر پنجره‌اش قصه‌ای باشد که تو برای خودت می‌سازی، به وقت درهم‌شکستگی می‌تواند غریبه و طردکننده باشد. و این حال‌وهوایی است که سه‌شنبهٔ خیس  بیژن نجدی در آن آغاز می‌شود:
سه‌شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه‌ای می‌گذشت که همان پیچ‌وخم خواب‌ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت می‌بارید. پشت پنجره‌های دو طرف کوچه، پرده‌ای از گرمای بخاری‌ها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته می‌داد.
گرمای بخاری‌ها، مانده پشت پنجره‌ها، راهی به کوچه ندارد. ملیحه هم، تنهای خیابان، راهی به پشت پنجره‌ها ندارد. و این سرآغاز سه‌شنبهٔ خیس است. بوی هیزم و نفت سوخته خودبخود زمان را به گذشته می‌برد. چتری که حالا دست ملیحه است چند ساعت پیش دست زنی دیگر بوده. کجا؟ جلو اِوین، کِی؟ پائیز سال ۵۷، به وقت آزادی زندانیان سیاسی. ملیحه آنجا چکار می‌کرده؟ منتظر آزادی پدر بوده، پدری که هفت سال قبل در اِوین، پشت انبار سیب‌زمینی زندان، اعدام شده.
دوگانهٔ آغازین داستان، تنهایی ملیحه در خیابان‌های خلوت و فاصله‌اش با زندگی‌های پشت پنجره‌ها، در جلو اِوینِ شلوغ و پرازدحام هم جریان دارد. او «صورت به صورت، سرش را می‌چرخاند» و با هر دو صورتی که هم را می‌یابند و او صورت پدرش را نمی‌یابد، شکاف جلو اِوین برایش عمیق‌تر می‌شود و اطرافش را هرچه بیشتر سرما در بر می‌گیرد. باز هم فاصله‌ای پر نشدنی هست میان آنها که عزیزانشان از پشت درهای اوین به این‌سو آمده‌اند و ملیحه که پدر را پیدا نمی‌کند. آنچه از پدر به این‌سوی درها می‌آید، تنها همان «شال سفید و بلندی» است «که سالها پیش، شب دستگیر شدن، آنرا از جارختی چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود».
جز موقعیت جلو اِوین، تنها یک مکان خاص و صاحب نشانی دیگر در تهرانِ داستان وجود دارد و جز این جغرافیای داستان در وسعت شهر گم می‌شود و نشانی مشخصی ندارد؛ ملیحه می‌تواند در هر کجای شهر باشد، هر کوچه و خیابان آن. و او بیشتر به همین خیابان‌های بی‌نام‌ونشان متعلق است تا جلو اوین. او، بدون پدر، تنها با شال یادگار مانده از او، باید سوار مینی‌بوس شود و به دل گمنامی شهر بازگردد. «شیشهٔ مینی‌بوس کنار صورت ملیحه از تپه‌ها و برج و سیم خاردار خالی می‌شود»، به دیوارهایی می‌رسد «که مردم روی آن خیلی چیزها نوشته‌اند...»، از کنار تانکی می‌گذرد که سربازی روی کلاهک آن نشسته و سیگار می‌کشد، و روی پل تجریش به «ساختمان بلندی که در آتش می‌سوخت» می‌رسد و نگاه می‌کند به «تکه‌های شکستهٔ نئونی که از کلمات بانک صادرات روی پیاده‌رو می‌ریخت». و این دومین اشاره به یک مکان مشخص در داستان است که با تصویر خیره‌کنندهٔ ساختمان سوزان بانک صادرات و نئون‌های ریزانش در ذهن حک می‌شود. برای ملیحه «شهر همه بیگانگی و عداوت است»[2] و خانه هم، گویا چیزی جز امتداد همین شهر نیست:
چقدر برای پیدا کردن کلید این جیب و آن جیب کرد. می‌دانست همینکه در را باز کند، باز هم باید از کنار لباس‌های افتاده  روی زمین، از روی روزنامه‌های پخش‌وپلا، از کنار تصویر خودش در آینه، و زیرسیگاری‌های پر از ته‌سیگار بگذرد.
برای همین است که وقتی کلید را می‌چرخاند و می‌رود توی حیاط، چتر را باز می‌کند. انگار بخواهد با چتر برای خودش سقفی متفاوت از سقف خانه بسازد. و از این خانه، که انگار نمی‌تواند جز توقف‌گاهی موقت باشد، ملیحه راهی خانهٔ پدربزرگ می‌شود. او:
در سه‌شنبه‌ای خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر می‌بارید. پاییز خودش را به آبی می‌زد. باد چادر را از تن ملیحه دور می‌کرد و چتر را از دستش می‌کشید و او که نمی‌توانست هم چتر و هم چادر را نگه دارد و نمی‌خواست هیچکس مگر پدربزرگ او را در پیرهنی پر از برگ نارنج ببیند، دستهٔ چتر را ول کرد. ته کوچه سوار تاکسی شد و تا رسیدن به خانهٔ پدربزرگ به آژیر اتومبیل‌هایی گوش داد که در سرتاسر تهران شنیده می‌شد بی‌آنکه صدای شکستن چتری شنیده شود.
صدای آژیر در شهر همواره تداعی‌گر همان دوگانهٔ آغازین این متن است، اینکه کسانی در گرداب بیم شهر اسیرند و از اینها همه، فقط صدای آژیرهای دور و نزدیک به «سبکبالان ساحل‌ها» می‌رسد. اما صدای شکسته شدن یک چتر حتی در صدای آژیرها هم گم می‌شود و به گوش هیچکس نمی‌رسد. و اینجا جلو اِوین هم نیست تا رخداد مقابلش در روزنامه‌ها یا تاریخ ثبت شود. این شکستنْ یکی مثل هزاران شکستنِ هر روز و شب شهر است، در هر کوچه و خیابانش، بدون هیچ یادگاری برای دیگران. اما همینکه پدربزرگ در را باز می‌کند، ملیحه احساس می‌کند «که صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی بنام لبخند وجود دارد». در خانه و در حضور پدربزرگ هنوز چیزی از گرما و مفهوم خانه باقی‌ست. اما آن چتر، چتری که «رؤیای آبی» ملیحه بود، چتری که به قول پدربزرگ «هم واقعیت و هم رؤیا»یش بود، حالا در گوشه‌ای از یک خیابان درهم شکسته بود:
باد چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آنرا روی آسفالت انداخت و آنقدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چندتا از فنرهای چتر شکست، تکه‌ای از آبی خیسش جر خورد. از تیر چراغ به طرف یکی از درختان کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوان‌های چتر پنجره به پنجره دور شد. [...] باران مثل خون از زخم‌های چتر می‌ریخت. چتر به تنهٔ درخت کوبیده شد و همانجا، زیر دست و پای پائیز، بی‌رمق و دور از شباهتش به یک چتر بازشده و آبی، افتاد. [...] حتی یکی از پنجره‌ها باز نشد. هیچکس بخار پنجره‌ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی‌شنید. داشت می‌مرد و دیگر نمی‌توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.
پدربزرگ و ملیحه در «سه‌شنبهٔ فراموش‌شدهٔ» شهری که «به خاطر اعتصاب‌ها گاهی برق داشت، گاهی نه» نتوانستند نعش چتر را پیدا کنند و «حالا او هم یک سیاوش شده بود». چتری در دست باد و در حال درهم‌شکستن، مثل ساختمانی سوزان با نئون‌های ریزانش، مثل پیکر نحیف و رها در بادِ ملیحه؛ صفحهٔ نخست روزنامه‌های فردا از جلو اِوین و از باز شدن درها می‌گویند و نه از چتر، ملیحه، یا آن ساختمان سوزان. از بالای تپه‌های اوین کدامِ آنها به چشم می‌آیند؟ از خانه‌های گرم،‌ چه کسی ممکن است پرده را پس بزند و بخار پنجره را پاک کند؟ شهر این خاطره‌ها را چطور در حافظهٔ هر روز گم‌شونده‌اش نگه دارد؟ اما دست‌کم یک نفر ــ بیژن نجدی ــ در یک داستان کوتاه ۸ صفحه‌ای ــ سه‌شنبهٔ خیس ــ گرمای دست ملیحه بر دستهٔ چتر را در خود ممهور کرده؛ یک نفر چیزی از حقیقت هر روز گم‌شوندهٔ شهر را با سطرهایش در گرمای یک دست ذخیره کرده؛ گرمای دست‌‌ها، حقیقت دست‌ها، که «شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، که زیر بارش یکریز برف مدفون شد»[3].

این متن قبلاً در اندیشهٔ ایرانشهر (شمارهٔ ۲۰ و ۲۱) منتشر شده است.


[1] بیژن نجدی، «سه‌شنبهٔ خیس» در یوزپلنگانی که با من دویده‌اند (تهران: مرکز، ۱۳۸۷)، صص ۷۷-۶۹.
[2] احمد شاملو، «شبانه» در احمد شاملو: مجموعهٔ آثار، دفتر یکم: شعرها (تهران: نگاه، ۱۳۸۲)، ص ۵۱۰.
[3] فروغ فرخزاد، «ایمان بیاوریم...» در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد... (تهران: مروارید، ۱۳۵۳)، ص ۳۰.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر