۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

گردباد در کوهستان پارک شادی

«کوهستان پارک شادی» باید حوالی شش هفت سالگی من، یعنی سال‌های ۷۳-۷۲ افتتاح شده باشد. آن‌وقت‌ها از روی پشت‌بام خانة ما در شهرک لادن می‌شد کوهستان‌پارک را که آن دوردست‌ها روی دامنه‌های مرتفع گسترده بود، تشخیص داد. اما این تصویرِ دوردست بخصوص در شب‌ها زیباتر بود، وقتی آن دامنه‌ها را نورانی و رنگارنگ می‌دیدیم و در مرتفع‌ترین نقطه، انگار بر قلّه، «گردباد» خودنمایی می‌کرد. وسیلة بازی‌ِ چرخانی که اگر خوب دقیق‌ می‌شدی، حتی می‌توانستی چرخشش را هم ببینی،‌ یا بفهمی کی از چرخیدن بازمی‌ایستد؛ و اینها همه در شب‌های تابستان بود. و آن سال‌ها، از خانة ما بگیر تا انتهای بلوار وکیل‌آباد که کوهستان‌پارک بود، ساختمان چندطبقه‌ای در کار نبود تا راهِ دید را سد کند.

یادم هست یک عصر تابستان همراه مامان،‌ خواهرم، خالة کوچکم و یکی از پسرخاله‌ها تصمیم گرفتیم تا پیاده راه بیافتیم سمتِ کوهستان‌پارک. تصمیم عجیبی بود، خودم هم امروز که فکرش را می‌کنم حسابی متعجب می‌شوم. هیچ یادم نیست چه شد که تصمیم به این کار گرفتیم،‌ اما واقعاً پیاده رفتیم و رفتیم تا رسیدیم پای درهای بستة پارک. هنوز افتتاح نشده بود؛ چند روزی مانده بود، و حالا هم وسیله‌ها فقط داشتند برای کارکنان خودِ پارک کار می‌کردند. هرچه این رفتن و خوردن به درهای بسته را یادم هست، حتی تصویری از پیاده‌رویمان هم به یادم مانده، برعکس، از برگشتن هیچ یادم نمانده. حتی نمی‌دانم که باز پای پیاده برگشتیم یا این‌بار سوار تاکسی‌ای چیزی شدیم.
باز این هم به خاطرم نمانده که بالاخره کی برای اولین بار رفتیم کوهستا‌ن‌پارک، اما رفتنِ به آنجا هیچ وقت یک اتفاق ساده نبود. هیچ وقت هم خودمان ــ یعنی خانواده ــ به‌تنهایی نمی‌رفتیم. کوهستان‌پارک رفتن مخصوص وقتی بود که تابستان‌ها فامیل،‌ از سبزوار یا از شیراز و تهران، می‌آمدند مشهد و آن‌وقت دسته‌جمعی می‌رفتیم کوهستان‌پارک.

اسباب بازیِ مختلف بر دامنه‌ای گسترده و سراشیب قرار گرفته بودند و هرچه رو به سمت بالا می‌رفتی وسایل هیجان‌انگیزتری انتظارت را می‌کشیدند. از «بشقاب‌پرنده» شروع می‌شد که من و دخترخاله‌ام، که کوچک‌ترین‌های جمع بودیم باهم سوارش می‌شدیم؛ بعد می‌رسید به «کالسکه» که باید با یک بزرگتر سوارش می‌شدیم؛ و بعد، با «سفینه» حسرت‌های ما آغاز می‌شد،‌ چون از اینجا بعد تقریباً هیچ کدامِ‌ وسایل را نمی‌توانستیم سوار شویم و باید با حسادت چشم به بچه‌های بزرگتر می‌دوختیم که سوار تک‌تکِ‌ آنها می‌شوند. یکیشان «رنجر» بود که به یک کشتی یا یک چکش بزرگ می‌مانست که سر یک محور دراز نصب شده باشد، ‌و حول این محور به صورت عمودی ۳۶۰ درجه می‌چرخید. وقتی به آن بالا می‌رسید و کاملاً وارونه می‌شد، ‌صدای جیغ‌ودادِ آنها که سوارش بودند بلند می‌شد و همزمان هرچه پول و خرت‌وپرت توی جیب‌هاشان بود از آن بالا به زمین می‌ریخت. و اینها را همه، ما از دور تماشا می‌کردیم. اما هنوز راه بود تا مرتفع‌ترین جای شهربازی، آنجا که بر بلندترین بالابلندی،‌ همان «گردباد»ِ درخشان و نورانی قرار داشت که ما شب‌های تابستان از پشت‌بام خانه و در دوردست نگاهش می‌کردیم، و هنوز چند سالی باید می‌گذشت تا اجازة سوار شدن در آن را پیدا کنیم.

«گردباد» یکی از آن اسبابِ بازیِ‌ استوانه‌ای شکلی بود که به صورت افقی بر محور خودش می‌چرخید. از دایرة بالاییِ‌استوانه بازوهایی پایین می‌آمد که به انتهای هر کدام کابین‌های روبازِ‌ دونفره‌ای متصل بود. وقتی در این کابین‌ها می‌نشستی و «گردباد» شروع به چرخیدن می‌کرد این بازوها با نیروی گریز از مرکز از بدنة استوانه فاصله می‌گرفتند و چرخان به دور محور در هوا به پرواز درمی‌آمدند. زیر پایت تمام شهربازی مثل خطوطی نورانی به رقص درمی‌آمد،‌ اما در کسری از ثانیه آن زمینة نورانیِ‌ رنگارنگ بدل به درّه‌ای تاریک و عمیق و مکنده می‌شد که انگار می‌خواست تو را درون خودش ببلعد، و باز لحظه‌ای بعد زمینة شهربازی زیر پایت بود. کوهستان‌پارک بر دامنه‌ای بنا شده بود که وقتی به اوجِ بلندی می‌رسید،‌ در آن سویش درّه‌ای عمیق قرار داشت. وقتی «گردباد» در آن بلندترین نقطه می‌چرخید،‌ در چرخشش هم تمام آن دامنه را می‌دیدی و هم درة آن سوی آن را. «گردباد» در هر دورِ تمامِ چرخشش حسّ مرگ و لذت را توأمان می‌کرد.

حالا سال‌ها از آن کوهستان‌پارک رفتن‌ها می‌گذرد. آیین دوران کودکی دیگر منسوخ شده. از پشت‌بام خانة ما کوهستان‌پارک که هیچ، حتی چند متر آن طرف‌تر را هم نمی‌شود دید. و درست در کار نوشتن همین متن بودم که باخبر شدم کوهستان‌پارک هم دیگر مدتی است که به دلایلی تعطیل شده. اما اگر آن لمحة عبور از فراز درّه در نوشتة من اتّساع بیابد، آن وقت شاید بتوانم از آن حسّ آن روزها گنگ و ناشناخته بیشتر بنویسم. عبور از فراز آن درة تاریک و مکندهْ ورطه‌ای غریب بود. اگر تا یک لحظه پیش از آن این آهن و فولاد و الکتریسیته بود که خود را به رخ می‌کشید و بر طبیعت افسار زده بود،‌ اینجا طبیعت دوباره عظمتش را به چنگ می‌آورد و تو را فارغ از ایمنیِ جهانِ شهربازی در بر می‌گرفت. نکند کار این گردباد همین بود؟ اینکه با کشیدن تو به درون حلقه‌اش از جهانِ لحظه‌ای پیش جدایت کند و برای کسری از ثانیه جهانی دیگر را نشانت دهد؟


با اتمام زمان بازی همه چیز دوباره به حالت اول برمی‌گشت، اما کسی نمی‌توانست بی‌سرگیجه از «گردباد» پیاده شود،‌ سرگیجه‌ای که یادگار جهان تاریکی بود.

این متن قبلاً در فصلنامة معماری و شهرسازی همشهری منتشر شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر