۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

به رویم پنجره‌ات را باز بگذار: دیداری کوتاه با در دنیای تو ساعت چند است؟



گیله‌گل (لیلا حاتمی) و علی یاقوتی (پیام یزدانی) در آرایشگاه موروثیِ علی نشسته‌اند، آرایشگاهی که هم کهنه است و حال قدیم دارد،‌ هم نو است و هنوز روکش پلاستیکی صندلی‌هاش باقی است، شاید بیشتر در اثر مراقبت و نظافت شخصیِ علی. نه گلی و نه فاطی، نه حتی یک گالری، سلمانی! هرچه گیله‌گل علی را به نام کوچک صدا می‌کند، علی او را «خانم ابتهاج» خطاب می‌کند. انگاری بر یکی در دوری‌اش زمان نگذشته و بر دیگری در بودنش خیلی چیزها گذشته. ما به پایان دیدار نمی‌رسیم، یا به دانستن اینکه چه مقدار طول می‌کشد و بر آنها چه می‌گذرد. این حلقه‌ای است در زنجیرهٔ دیدارهایی که فیلم را شکل بخشیده‌اند، و شاید یکی از پیچیده‌ترینِ آنها.
در دنیای تو ساعت چند است؟ چشم‌اندازی است از دیدار جهان‌هایی که ساعت‌هاشان باهم کوک نیست، که دچار ناهمزمانی‌اند. این چشم‌انداز برای ما از فرودگاه آغاز می‌شود. گلی از پاریس به تهران آمده و حالا عازم رشت است. سفری از آینده به دل گذشته، مسیری که در آن زمان‌ها هرچه بیشتر ناهمزمان می‌شوند. به نظر می‌رسد این نوشته هم سرنوشتی مشابه و ناهمزمان دارد، دیداری دیروقت و ناهمزمان است و زمانی منتشر می‌شود که بیشتر حرف‌ها دربارهٔ فیلم صفی یزدانیان گفته و در نشریات گوناگون مکتوب شده. گلی همچنان در راه رشت است، و بیشتر راه را خوابیده. درحالیکه لابلای خواب او چشم‌اندازهایی از رشت را می‌بینیم که دارد بیدار می‌شود.
گلیِ خواب و بیدار، در دیدار اول فرهاد (علی مصفّا) را به جا نمی‌آورد. آقای مهربان هم در دیدار اول ظاهراً گلی، دختر عنایت‌الله خان، را به جا نمی‌آورد. بعد هم که شاید به جا می‌آورد فکر می‌کند گلی پسرِ‌ نداشته‌اش را بدبخت کرده! آقای مهربان جدّاً آلزایمر دارد؟ در یک دیدار گذرای بعدی، در خیابانِ شبِ رشت، او برای گلی کلاه از سر برمی‌دارد. شاید آلزایمر دارد، شاید نه. هرچه هست، او هم به زمان‌پریشی مبتلاست. و این سلسله را آخر نیست: مردِ ترازویی، صاحب آش‌فروشی و... اینجا شهری است که مردمش هنوز به هم سلام می‌کنند، برای هم کلاه از سر برمی‌دارند. اتفاقاً یکبار هم آقای مهربان می‌آید دم خانه به دیدار عنایت‌الله خان، اینسوی در هم عنایت‌الله خانی از زمان دیگر ایستاده.
فرهاد به دیدار حوّا خانم (زری خوشکام)، مادر گلی، می‌رود، چندین و چند بار. و این دیدارها اگرچه با زمان بازگشت گلی ناهمزمانند، بنا به منطق تدوین فیلم «گذشته» نیستند. دیدارهای فرهاد و حوّا خانم کنار به کنارِ دیدارهای گلی ایستاده‌اند. فرهاد و حوّا خانم با گشتن لابلای چیز‌ومیزها، این چیزهایی که مثل کپسول‌های زمان و خاطره می‌مانند، دنبال گلی‌ای می‌گردند که حالا در جهان و زمان دیگری به سر می‌برد. اگرچه فرهاد پنیر فرانسوی درست می‌کند تا حوّا خانم در صبحانهٔ دیروقتش با زمان صبحانهٔ گلی همزمان شود، اما بیشتر جستجوها از اساسْ ناهمزمان و در گذشته‌اند. آنها به تماشای فیلم‌های خانوادگی گذشته می‌نشینند ــ به دیدار فیلم‌ها می‌روند؟ ــ و در یکی از آن فیلم‌ها سروکلهٔ «آمبولانس»، همان شورلت ایمپالای قدیمی، پیدا می‌شود. و گلی در جای دیگر، در یک گاراژ و زیر باران، با «آمبولانس» دیدار می‌کند. خانه و مادر برای فرهاد زمان حال است، اما برای گلی زمانِ گذشته. او باید لباس‌های پدر را بپوشد و در خانه و حیاط بگردد تا زمان گذشته شود و گلی بتواند به آن جهان برگردد.
اما این شهر، رشت، گویی به شکلی ناسازگون از زمان‌پریشی در امان مانده و پیوسته است. دست‌کم در جهانِ در دنیای تو ساعت چند است؟ پیوسته است. شهر پیوسته است ولی آدم‌هاش لزوماً نه! فرهاد قاب‌ساز است. با قاب ساختن به دورِ خاطرات آدم‌ها انگار آنها را از هجوم زمان در امان می‌دارد. یک قاب، یک تابلوِ نقاشی، هدیه برای گلی. «مری کاسات در لوور»، کار ادگار دگا. مری اهل آمریکا بود. در کودکی چند وقتی به پاریس آمده بود و برگشته بود. و در جوانی دوباره به دیدار پاریس آمده بود. مری و ادگار شدند دوستان همیشگی، دوستان قدیمی. تاریخ آنقدری دقیق به ما نمی‌گوید که دوستیشان از چه جنس بود، اما عمیق و طولانی بود. در آن تابلو مری به دیدار لوور رفته، ادگار او را کشیده. حتی یکی و یک نسخه هم نکشیده، چندین و چند نسخه کشیده، انگار بخواهد آن دیدار را مدامْ مکرّر کند. در پاریسِ آن زمان چه دیدارها اتفاق می‌افتاد!
آقای نجدی خاطره‌اش را داده فرهاد قاب کرده، و با آن به دیدار گلی رفته. آقای نجدی و گلی سوار «آمبولانس» در شهر می‌گردند. باید آنقدر بگردند تا آقای نجدی بتواند خاطرهٔ یک دیدار را برای گلی بگوید. کسی هم بوده و از انعکاس آن دیدار عکسی گرفته. پایان سفر گلی و آقای نجدی در کارخانه‌ٔ چای آقای نجدی است، با ردیفِ پنجره‌های قدی که یک به یک باز می‌شوند تا گلی را کمی از زمان‌پریشی‌اش نجات دهند، تا گذشتهٔ خاطره‌شده‌اش در این شهر را کمی بیشتر به امروزِ آن وصل کنند.
یک دوست رفته و در یک جای دور خودش را کشته. غربتش در همین است که دیگر حتی امکانِ بالقوهٔ دیدارش هم نیست. دوستِ نزدیک فرهاد بوده. حالا نه او هست، ‌نه حوّا خانم، نه بابوشکا؛ گلی هم که تا همین چند وقت پیش نبود. فرهاد نگهبانِ یاد است، ‌تذکری از جهان گمشدهٔ رو به فراموشی، از روزهایی که کلاس‌های درسِ بچه‌ها می‌توانست زیباتر از امروز باشد. سفر گلی به دل جهان گذشته، بی ‌یاری فرهاد در همان گذشته می‌مانْد. بلندای همّتِ یک نگهبان یاد آنجاست که باید ساعت‌های جهان‌های ناهمزمان را با هم میزان کند. و برای این کار، گاه حتی باید جهان را وارونه کرد و روی سر ایستاد.
***


در سالن سینما، در تاریکی، کنار به کنار می‌نشینیم به تماشای فیلم‌ها. البته که قبل و بعدش احوال‌پرسی و خوش‌وبشی هست، ولی ما، اینجا، چقدر می‌توانیم برویم سینما، برای فیلم‌هایی که دیدار می‌آورند، حتی بی‌نیاز به سر چرخاندن و نگاه کردنِ به بغل‌دستی. فیلم‌های دونفره کجاست؟ فیلم‌های نگهبانِ یاد؟ با در دنیای تو ساعت چند است؟ می‌توان به دنیای «تو» فکر کرد، آن وقت شاید ساعت‌هایمان با هم کوک شد.

این متن قبلاً در سیزدهمین شمارهٔ فصلنامهٔ فیلمخانه (تابستان ۹۴) منتشر شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر